الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

عزیز دلم 28 ماهگردت مبارک....

الیسا جونم دختر مهربونم بازم یه ماه دیگه گذشت و تو کلی واسه خودت بزرگ شدی مهمترین کاری که تو این ماه انجام دادیم خداحافظی از پوشک بود که خیلی سخت بود اما بازم مثل همیشه خیلی زود به این شرایط عادت کردی جوجه من فدات بشم. تو این ماه بیشتر از پیش به بابات وابسته شدی و هر روز کارت بوسیدن و لوس کردنه باباییته دیگه چه میشه کرد ... کلی شیرین زبونی میکنی و چند تا شعر بلدی ( زنبور زنبور طلایی.. پاییزه پاییزه... عمو زنجیر باف... لی لی لی لی حوضک... یه توپ دارم قلقلی... ) تا بیستو با کمک من میشموری اما تا ده رو خودت بلدی تازه وقتی من میگم یک تو میگی دو و همینجوری با هم میشموریم و رنگهارو خیلی خوب بلدی امز (قرمز) قهونی(قهوهای) بنش (بنفش) دد( زرد) دورتی ...
27 آبان 1391

الیسا وسومین محرم...

الیسا جونم این سومین محرمی که کنار ما هستی عزیز دلم واین شال و پیشونی بند و بابا قاسم ( بابای مامان) واست گرفته البته این سومین دفعه هستش  آخه هر سال واست میگیره عزیزم. امروز واست از محرم گفتم و گفتم باید حسین حسین کنی تو هم زودی یاد گرفتی و با دستای کوچیکت میزدی رو سینتو میگفتی حسین ،جانم، الهی قربون اون دستات بشم مامانی من...   این عکسم واسه اولین محرمت بود مامانی همه جارو با تعجب نگاه میکردی و واست جالب بود . چه زود میگذره.... ...
27 آبان 1391

پوشک گیرونه هی هی...

عزیز دلم دختر قشنگم مامانی دیگه تصمیم گرفت که شما پوشک نبوشی و قرار شد بعد عید غدیر دیگه شروع کنیم روز عید خونه هر دو مادر جونا و پدر جونا رفتیم و گفتیم چون میخوایم الیسا رو آموزش دستشویی رفتن بدیم تا مدتی نمیتونیم بیایم پیشتون  تا الیسا جونم کاملا یاد بگیره و خونه شماهارو آبپاشی نکنه و منم رفتم کتابخونه و یه کتاب آموزشی و شورت آموزشی برچسب پروانه که خیلی دوس داشتی گرفتم  تا آموزشو شروع کنم ... وای سختترین کا همین پوشک گرفتنه واقعا سخته ... اول گفتم بیا از پوشکا خداحافظی کنیم و  چون دیگه تو بزرگ شدی و میتونی بگی دستشویی داری پس پوشکاتو میدیم به عروسکات تو هم گفتی آله مامانی بدیم به ارسی ( خرسی) و کمی بازی کردیم .... روزای اول...
22 آبان 1391

الیسا در گذر زمان...

خرگوشی مامانی  تو این عکست ٤ ماهته و خیلی این خرگوشو دوس داشتی هر وقتم میذاشتمت روش تا یه لالایی میخوندم زودی میخوابیدی کپلک من... امروز دلم هوای نی نی بودناتو کرده بود وقتی این عکسو دیدم بهت گفتم دوس داری الآن هم با خرگوشیت عکس بگیری زودی پاشدی و گفتی آله مامانی پاشو... خرگوشی مامان تو ٤ ماهگی...   تو این عکس خواب نیستیا اما خواستی درست مثل بچگیت بشی ای بلا... فدات بشم ملوسک من... عزیز دلم باورم نمیشه که تو همون کپل کوچولویی که حالا بزرگ شده .... بخاطر کارم اون روزا تمام وقت پیشت نبودم همیشه دلتنگت بودم .... اما تا میومدم پیشت یه لحظه هم ازت جدا نمیشدم و کلی با هم خوش بودیم فدات...
17 آبان 1391

الیسا عاشق بابا..

بهونه زنگی ما دختر قشنگم هر چی که میگذره بیشتر به بابایی داری وابسته میشی و تا چشم باز میکنی اول میگی بابایی و اگه نباشه کلی بهونه میگیری گریه میکنی اونقدر کلافم میکنی تا به بابا بگم پاشو بیا این دخملی تو منو دیوونه کرده دیگه ...بابا هم نمیدونم با چه سرعتی میاد که تا تلفن  تموم شد زودی پیداش میشه وقتی هم بابا رو میبینی خنده هات پیدا میشه و کلی خودتو لوس میکنی و شیرین زبونی و بابا هم که فقط قربون صدقت میره ....(حالا بماند که چقدر هم حسودیمون شد ) چیزی اگه از تو یخچال بخوای میری پیش بابا و میگی(( یشخال باز ))بابا عاشق این جملته و بهت میگه دوباره بگو ، با جدییت و اخم بگو  ، تو هم ابروهاتو گره میزنیو با صدای بلندو جدی میگی بابا گفتم ی...
17 آبان 1391

الیسا و آب بازی....

عزیز دلم تو عاشق حموم و آب بازی هستی و کلی ذوق میکنی تو آب و یه جا بند نمیشی... اما اصلا دوس نداری سرتو بشوریم و داد میزنی کمک کمک .... عاشق صابونی و تا اومدی حموم هی میگی دابون بده و باهاش عروسکاتو میشوری تازه وقتی داری میشوریشون میگی نه نه دیگه تمومه   گیه نتن(گریه نکن)... اینجا هم بهت گفتم بیا سرتو بشورم گفتی سر آب نه اصدن بابا... منم گفتم عزیزم آخه سرت کفی مامانی تو بگو پس چیکار کنم ؟ تو هم داری فکر میکنی.... خلاصه این فکر کردن به نفعت نبودو تو هم کلی داد زدی و کمک خواستی تا سرتو بشورم و اینم وقتی اومدی بیرون هلوی مامان.. قربون بازیگوشیهات فرشته من... ...
12 آبان 1391

درد و دل با دخترم...

عزیز دلم دختر گلم این روزها خیلی عوض شدی مامانی  همیشه دلت میخواد کنارت باشیم و باهات بازی کنیم و واست کتاب بخونیم وای مخصوصا موقع خواب مگه به دو سه تا راضی میشی هنوز تموم نشده میگی مامان موش و بگو مامان لولو بگو تا اینکه خسته بشی و بخوابی وقتی میخوابی مثل فرشته ها میشی و من و بابایی بالا سرت میشینیم و نگات میکنیم و کلی میبوسیمت و نازت میکنیم آخه اونقدر آرومی که باورم نمیشه این همون دختر کوچولوی وروجک منه ... گاهی هم به آیندت فکر میکنیم و میگیم یه روزی میاد الیسای ما هم میره مدرسه و کلی چیز یاد میگیره ... وکلی هم حدس و گمان واسه رشته تحصیلیت و با هم میگیم یعنی اون روز میرسه.... آره تمام وجودم پر شده از تو حتی خودمم فراموش کردم بارها شد...
9 آبان 1391

الیسا در تولد یک سالگی آروین(پسر عمو)

آروین جان تولدت مبارک انشااله ١٢٠ ساله بشی و جشن بگیری عزیزم. اینم قند و نبات خونه ما تو تولد یک سالگیش... دختر قشنگم این لباستو خودم واست درست کردم خیلی بهت اومده مبارکت باشه گلم. جوجه ناز نازی من تو تولد  ، تو چاقو رو چرخوندی و اونقده هم  قشنگ با چاقو رقصیدی ، دلم میخواست قورتت بدم... بعدشم شروع کری به کمک کردن .آخه یکی نیست بگه مگه پرنسسم کار میکنه ؟ تازه کلی با عروسک بازی کردی و خسته شدی فرشته کوچولوی من خیلی تو تولد خانم بودی و اصلا اذیت نکردی و کلی هم رقصیدی و شکلات خوردی و بیصبرانه منتظر کیک بودی ...مرسی از اینکه اینهمه مهر...
7 آبان 1391
1